25 آوریل 2024 - 23:22
شانزدهم شهریورماه، سالروز پرواز عباس جعفری

عادت به فراموشی تو نخواهم کرد؛ عباس

6 سپتامبر 2016 - 09:00 dsfr.ir/ea31g

عادت به فراموشی تو نخواهم کرد؛ عباس
رامین نوری
غلام عباس جعفری (زاده 1341 شهر مشهد، مرگ 16 شهریور 1388)

عباس رفتی و دیگر عادت کردم به این رفتن ها و نبودن های تو. مثل عادت کردن به این کوله بار سنگین تنهایی که گویی همزاد من است.

عباس جعفری متولد 1341 طبیعت گرد، ایران شناس، نویسنده، عکاس و کوهنورد ایرانی در 16 شهریور 88 در حالی که با یک قایق کایاک یک نفره در رودخانه تریشولی نپال در حال قایق سواری بود، دچار سانحه ای ناگوار شد. جستجوهای برای یافتن او به نتیجه ای نرسید. عباس جعفری در سال های گذشته در زمینه های مختلفی چون عکاسی، راهنمای گردشگری، کوهنوردی و تدریس اکوتوریسم فعالیت می کرد. او همچنین صعودهای شاخصی را به قلل 7 هزار متر جهان در کارنامه داشت.

عکس های او از طبیعت و مردم ایران و جهان در معتبرترین نشریات بین المللی (از جمله نشنال ژئوگرافیک) چاپ شده و نیز عکس های کتاب "راه یاب ایران" نیز منبعی است از تصاویری که جعفری در طول سفر از گوشه و کنار ایران گرفته است.

آنچه می خوانید دل نوشته ای است برای این طبیعت مَرد.

چون همیشه دلتنگ شدم به سراغت آمدم. اما این بار خیلی متفاوت. خودت نبودی تا صبورانه حرفهایم را گوش دهی. به ناچار به یادت دل خوش شدم و سرمست.

کاش ساعت زندگی عقربه نداشت. زندگی که چون بیراهه ای در پیش رویم رخ می نمایاند. عباس! آن زمان که از بیگانگی و غربت در خاکم به خود می پیچیدم و در این شهر مخوف و بی آسمان سکنی گزیدم. دست تقدیر راهیم کرد به سفر، به طبیعت. دل داده شدم. نشریه ای (طبیعت گردی) در همین وادی را سرمایه گذار و مجری شدم. سرآغاز دوستیم شد با عباس. بی کس بودم و غریب. تنها بودم و ناوارد. اما دل به دریا زده بودم و فراموشم شده بود که شنا بلد نیستم.

عباس قلم به دستم داد و بند دوربین هم آویخت بر گردنم. دست و پای شنای من شد. جرات نوشتنم داد. بیننده صبور عکس هایم شد. همچون طفلی خرد در سرآغاز گام های تاتی تاتیم بر همواری زمین دستم گرفت و به راه انداخت. هر زمان به بن بست رسیدم، ایستادم، تامل کردم، جای نگرانی نیست! بیمی ندارم، چون عباس را دارم. عباس مرد است. رفیق است. ستونی است برای تکیه دادن. دستی است برای بلند شدن. رفاقت می کند بدون صدور فاکتور. هرچند برخی ها از پورسانت رفاقت هم نمی گذرند امروز و همه چیز به عاریه می گیرند در پیچ و قوس دوستی و رفاقت!

امروز
دلم گرفته از غروب تیره و سرد چشمانت
از این مهر سکوتی که بر لبهایت نقش خاموشی زده
ازاین بی خبری ها و بی صدایی ها
دلم گرفته

دلتنگ روزهای آفتابی چشمانت هستم
دلتنگ آن بهارها و زمستان ها
پاییزهای برگ ریز هزار رنگ و تابستان های پر دریا
دلتنگم عباس

دلتنگم. دلتنگ کوله پشتی خسته. کفش هایی خسته تر، قمقمه ای خالی به عنوان سوغات سفر! و چشمانی که دنیای تصویر را به ذهن من هدیه می کرد. تصاویری که آن همراه همیشگی سفرهایت، دوربینت را می گویم، به یادگار برداشته بود و تماشای آنها همیشه برایم انگیزه و بهانه ای بود برای سفر. سفر در این سرزمین مغموم که زیبایی هایش به چوب حراج به تاراج رفته و می رود. دلتنگی هم کلمه ای است کوچک این روزها در بود و نبود آدم هایی چون تو. خلوت شده است این طبیعت دل خسته پرهیاهو، عباس!

خواستم با تو همسفر شوم که دست تقدیر اجازه نداد. گفتی تخته بند جانم پوسیده است. گفتی پای بیابان ندارم. گفتی زانوهای بیمار من یاریم نمی کنند در سفرهایی این چنین. پس رفیق بی تو، که راه برمن نشان دهد؟ بر میانه این راه گم و گور که راه نشانم دهد؟ در این شب های کور خسیس بی ستاره. با این آسمان دودزده بی شهاب! گرهی به کارم بگشا رفیق.

ای دیر یافته با تو سخن می گویم/ بسان ابر که با طوفان/ بسان علف که با صحرا/ بسان باران که با دریا

طبیعت گرچه زود برای من و دیر برای تو، آخر تو را یافت. اما من تو را نیافتم، تو را هم نخواهم یافت و این را دیگر به یقین می دانم ما یکدیگر را بر روی این خاک و در این مرحله بودن نخواهیم یافت.

ای گمشده، ای نادیده ای که نیامده رفته ای، من اما هر جا که می روم تو پیش از من آنجا بوده ای. دیگر عادت شده برایم دیدن ردپای تو، ردپایت را زیر آن تک درخت آشنا دیدم که دیشب را کنارش سپری کرده بودی اما صبح زود که من رسیدم رفته بودی و باد ناشیانه می کوشید تا بوی تو را از من بگیرد و نمی دانست که بوی تو را می شناسم حتی در باد کویر!

در این مدت که نیستی با عکس هایت راهی سفر به همان جا شدم تا شاید تو را ببینم و دریابم. در سر کویر سرازیر شدم، رد تو در باران دوشینه بود، بالت را بر شیشه سرد آسمان کشیده بودی و رفته بودی. درست پیش از آمدنم. هوبره های جندق از تو گفتند و پریدند. تک درخت سر راه عروسان از تو گفت و از دستان از آب باران پُرت که بر صورتش کشیده بودی. درست همین امروز، و امروز هم این چنین گذشت. امروز هم مثل هر روزم! بازگشته ام به جای خود، بی تو و شاید این هم از مصائب گرد بودن زمین است که یکی اش همین بازگشتن به جایی است که از آن آغازیده ای.

و من این روزها همچنان منتظرم و شاید از همین روست که چه بی تابانه، چه با حسرت و بی قرار به دنبال نشانه های بودنش می گردم. از یادآوری صدایش بر روی نوارهای مغناطیسی گرفته تا دل نوشته هایش به گاه دلتنگی ها، یا شاید دست نوشته ای در جایی میان دفترهای خاک خورده کوهنوردان و طبیعت گردان. این چند روز که باز همچون همیشه خود را گم کرده بودم در پیش بودم؛ این بار جایی در کنار قدیمی ترین دوستانش ... خاطره ها.. یادها.. عکس ها و دست نوشته ای از یکی از سفرهایش ... گفته هایش با آن صدای صحرایی خش دار و ...

رفیق! هر صبح دوباره بیدار می شوم از نخوابیدن های شبانه، می زدایم اشک های خشکیده را، به آفتاب سلامی دوباره می کنم. پاشنه گیوه ها را بالا می کشم، لبخند زنان در هجوم و غلغله شهر فرو می شوم، سلام می کنم و دوست می دارم حتی آنانی که دوستم نمی دارند. می دوم، می افتم، بر می خیزم و دوباره لبخندزنان تا ته شب می دوم و شب باز دوباره بر می گردم. نقاب از چهره برمی گیرم و خسته تر از آنچه که باید باشم پناه می برم به دیدار عکس هایت، نگاهت و شنیدن صدای خش دار صحرائیت تا آنجا که همه چیز در نم اشک و خستگی هایم موج بر می دارد و ... می افتم. فردا باز دوباره آفتاب و دوباره سلام و دوباره فرو شدن در موج مواج مردم ... تکرار دیروز ... امروز ... فردا ... و کردار روزگار! عباس!

نگاهم را رد پروازت در آسمان بدنبال خود کشید
لحظه اوج گرفتنت از زمین به سوی این سقف لاجوردی
کاش بدانی که چطور با رفتنت روحم را بدنبال خود کشیدی
بعد تو نگاهم به آسمان خیره ماند
و دنیا در قلبم به آخر رسید
میدانم بر نمی گردی
دهاتی همیشه مسافر، سفرت بی خطر.

من بر سر کلاس درس عباس ننشستم. سفر هم با عباس نرفتم. بر اساس تقویم زمان دوستی مان هم طولانی نبود. سرآغاز این دوستی از یک مصاحبه شروع شد. عباس گیوه اورامی به پا داشت. خیلی زود کُرد بودن من این رفاقت را صمیمی کرد. نوشتن و عکس گرفتن را به من یاد داد. عشق به وطن را آموختم. در پی آموختن آن هم به مردم و خانواده ام و به ویژه فرزندم رادین (عباس به او کردبچه می گفت) برآمدم. این عشق را هم از نوشته های عباس آموختم:

بسان همان گنجشکک آوازهای بختیاری که بردندش به باغ بهشت و نالید ولات، ولات؛ برای حفظ طبیعت این سرزمین بانگ برآریم وطن، وطن، وطن، وطن.
که وطن یعنی کارون و هلهله عبور و طغیان
وطن یعنی دشت لالی
وطن یعنی شیم بار همیشه بهار
وطن یعنی سوسن چلچراغ
وطن یعنی میانکاله قبل از پتروشیمی
وطن یعنی پرور
وطن یعنی دریاچه ارومیه
وطن یعنی جنگل ابر قبل روسیاهی آسفالت!
وطن یعنی اورامان
وطن یعنی زرد کوه
وطن یعنی بلندترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت؛ دماوند،
وطن یعنی ...

عباس رفتی و دیگر عادت کردم به این رفتن ها و نبودن های تو. مثل عادت کردن به این کوله بار سنگین تنهایی که گویی همزاد من است. اما یادت باشد عباس! یادت باشد به یک چیز عادت نکرده و عادت نخواهم کرد.

عادت به فراموشی تو نخواهم کرد؛ عباس.

دیدگاه ها

  • ازاده 6 سپتامبر 2016 - 11:40

    اری عادت به فراموشیت نخواهیم کرد عباث عزیز و دوست داشتنی شاید گفتن اینکه هنوز چشم براهیم کمی زیاده خواهی باشد ولی چکنم که زیاده خواهم چشم براهم هنوز و هنوز طنین صدای خش دارت در گوشم هست یادت گرامی

  • بهرام شیخ الاسلام زاده 6 سپتامبر 2016 - 15:16

    روحش شاد و یادش گرامی باد

1